روزگار نامناسب

وقتی نیستی سخته که بیای و ببینی هیچکس به فکرت نبوده وکسی واست آف نذاشته. اونوقته که حس می کنی حتی دیگه دوستای بی نام و نشونت هم تو رو نمی خوان. با اینکه خودشون مث تو بی نام و نشونن.

زندگی بد سخت میگذره و ما هم باهاش میریم. اما ای... چه رفتنی

پدری داره ازم در میاد که دیگه آپ کردن و ترجمه و دوست وبلاگی و وبلاگ و اینترنت و کافی نتو و خلاصه همه چیزو فراموش کردم و نشستم توی خونه. دیگه حالم از خودم و زندگیم بهم میخوره. نه میتونم برم بیرون، نه میتونم خودم رو از این وضعیت خلاص کنم.

خدا هم که قربونش برم نشسته اون بالا و داره خدایی می کنه.

تأکید روز به روز پدرم که هفته ای یک بار اس ام اس عاشقانه واسم میده و حال دخترش رو گرم میپرسه حالم رو بهم می زنه. نگاهای بقیه که می خوان کمک کنن و میگن بذار به این دختره کمک کنیم. اونوقت میان جلو و میگن خانم اجازه بدید کمکتون کنیم یا اینکه خانم اجازه بدید یه مرد این کار رو بکنه و خلاصه اینکه حالم داره از این کلمات بهم میخوره.

کسی میدونه معجزه هنوز وجود داره یا نه؟